چهار شنبه 2 ژوئيه 2003
بخشِ پنجم از مقالهیِ عملِ مستقیم
ضرورتِ تلاش
صحبت از ضرورتِ مبارزه آنقدر همهجایی شده، که ممکن است طرحش در اینجا مسخره و متناقض به نظر رسد.
حقیقتاً اگر عمل را کنار بگذاریم، مگر چیزی جز سکون، بیفکری و پذیرشِ منفعلانهیِ بردهگی هم در دنیا باقی میماند؟ انسانها، به هنگامِ سستی و بیعملی، به وضعیتِ چارپایانِ گوشتییِ سنگینوزن تنزل میکنند؛ به بردههایِ گرفتارآمده در رنج و نومیدی بدل میشوند؛ توانِ اندیشیدن را از کف میدهند، نگاهشان بسته میشود، نه میتوانند آینده را تصور کنند و نه میتوانند هیچ شانسی برایِ بهبودِ وضعشان بیابند.
اما عمل معجزه میکند! از سستیشان در آمده، به راه میاُفتند، مغزِ خرفتشدهیِشان دوباره به کار میاُفتد، و نیرویی گرمابخش، ازدرون دیگرگونشان میسازد.
عمل عصارهیِ زندهگی است... صریحتر و سادهتر بگوییم، خودِ زندهگی است... عملکردن زندهبودن است!
معجزهیِ آشوب
اما این کافی نیست! هنوز باید رویِ این موضوع کار شده، ارزشِ تلاش نشان داده شود، چه آموزشهایِ انحرافییِ فراوانی مغزِ نسلهایِ پیشین را شستشو داده، اندیشههایی ضعیف و نادرست به آنها تحمیل کرده است. ادعایِ بیهودهگییِ تلاش را به مقامِ نظریهیی علمی ترفیع داده اند. میگویند نیازی به انقلاب نیست، همهیِ خواستههایمان در طولِ روندی تغییرناپذیر برآورده خواهد شد. میگویند اوضاع چنان پیش خواهد رفت که نهادهایِ جامعهیِ سرمایهداری به نقطهیِ بحرانی برسند، آنگاه سیستمِ موجود خودبهخود ترکیده محو میشود! و با این حرف، نتیجه میگیرند که تلاشهایِ فرد در حوزهیِ اقتصاد، تأثیری بر این روند ندارد، و مبارزهاش بر علیهِ محدودیتها هم هیچ سودی به دست نمیدهد. بدینترتیب تنها یک کار میماند که فایدهیی برایش متصور شوند: اینکه مبارزان خود را به داخلِ پارلمانِ بورژوایی رسانده، منتظر بمانند تا در وقتِ مناسب، قانونِ مناسبی را به تصویب رسانند.
فکر میکردیم وقت زمانش برسد، این اتفاق به طورِ خودکار و گریزناپذیر رخ خواهد داد... تجمعِ سرمایه، که مطابقِ قوانینِ تولیدِ سرمایهداری گریزناپذیر است؛ و در اثرِ آن، تعدادِ صاحبکاران و سرمایهداران مدام کمتر میشود... پس روزی خواهد رسید که نمایندهگانِ منتخبِ مردم، که به یارییِ دموکراسی به مجلس راه یافته اند، بتوانند با استفاده از امکاناتِ قانون، حکمِ سلبِ مالکیت از این تعدادِ محدودِ بارونهایِ سرمایهدار را به اجرا بگذارند.
این انتظارِ منفعلانه برایِ رسیدنِ مسیح-انقلاب چه توهمهایِ احمقانه و خطرناکی که در خود نهفته ندارد! گرفتنِ قدرتِ سیاسی با این روش چند سال یا سده به طول خواهد انجامید؟ و حتی پس از آن، به فرضِ اینکه قدرتِ سیاسی هم به دست آمد، آیا آنوقت تعدادِ سرمایهداران واقعاً به اندازهیِ کافی کم خواهد بود؟ حتی به فرضِ اینکه تراستها با توسعهیِ روزاَفزون خردهبورژوازی را ببلعند، آیا این به معنییِ پیوستنِ خردهبورژواهایِ سابقه به صفِ پرولتاریا خواهد بود؟ آیا آنان نخواهند توانست جایی در تراستها برایِ خود باز کنند؟ آیا اصلاً تعداد افرادی که بدونِ تولید زندهگی میکنند میتواند کمتر از چیزی که امروز هست بشود؟ اگر پاسخِ همهیِ اینها مثبت باشد، باز، آیا این سودبرندهگانِ جامعهیِ قدیم، حاضر خواهند بود بدونِ راهاَنداختنِ نبردی مهلک تسلیمِ احکامِ قانونییِ پارلمان شوند؟
اگر آنطور فکر کنیم، طبقهیِ کار، تا پیش از رخدادنِ همهیِ این ناممکنها ضعیف و سردرگم خواهد ماند. آیا کارگران باید دوباره این اشتباه را تکرار کنند؟ آیا باید همینطور مسحورِ این امیدِ واهی بمانند، که بدونِ هیچ تلاشِ مستقیمی از جانبِ خود، انقلابی به پا شود و همهیِ ناداشتهها را در اختیارِشان گذارد؟
قانونِ بهاصطلاح آهنین
ولی به همینجا هم بسنده نمیکنند؛ حتی اگر گولِ این ایمانِ مسیح مانند به انقلاب را بخوریم، بازهم برایِ هرچهبیشتر خنثیکردنمان، و هرچه قانعتر کردنمان به اینکه نمیشود کاری کرد و راهِ نجاتی نیست، و برایِ اینکه هرچه عمیقتر در مردابِ بیعملی و انفعال فرو رویم، «قانونِ آهنینِ دستمزدها» را هم طرح میکنند. میگویند که بنا بر این قانونِ بیرحم (که عمدتاً دستآوردِ کارهایِ فردیناند لاسال است)، در جامعهیِ امروزین، هر تلاش و عملی، اتلافِ وقت و بینتیجه است، چراکه واکنشِ خودکارِ ساختِ اقتصادییِ موجود، خطِ فقر را چنان تنظیم میکند، که پرولتاریا نتواند از آن بگذرد.
این قانونِ آهنین (که به یکی از اصولِ زیربنایییِ سوسیالیسم نیز بدل شده) بیان میکند که «مطابقِ قاعدهیی کلی، میانگینِ حقوق نباید از کمینهیِ نیازِ کارگر به بقا بیشتر باشد». و گفته میشود که «این، تنها اثرِ فشارِ سرمایه است، که ممکن است این میزان را حتی به زیرِ کمینهیِ موردِ نیاز برایِ معاشِ کارگران نیز براند... تنها عاملی که میزانِ دستمزدها را تعیین میکند، کمی و زیادییِ تعدادِ بیکاران در مقایسه با کارگرانِ موجود است...»
و برایِ ارائهیِ شاهدی از کارکردِ این قانونِ بیرحم، کارگران را با کالایی بیجان و بیاَرزش مقایسه میکنند: اگر مقدارِ زیادی سیبزمینی در بازار باشد، فروشندهگان ناچار میشوند ارزان بفروشندِشان؛ ولی اگر میزانِ سیبزمینیهایِ موجود در بازار کم شود، قیمتها بالا میرود... دربارهیِ کارگران نیز همینطور است، حقوقِ آنان، بسته به کمآمدن یا وفورِشان نوسان میکند!
هیچ موردی بر علیهِ نتیجهیِ این استدلالِ پوچ مشاهده نشده بود: بنابراین قانونِ دستمزدها را میشد درست تلقی کرد... البته تاوقتی که کارگران خود را همتراز و همارزشِ کالایی پست همچون سیبزمینی بدانند! تاوقتی که کارگر مثلِ یک گونی سیبزمینی منفعل و راکد باشد و نوساناتِ دستمزدها در بازار را تحمل کند... تازمانی که پشتِ خود را خم کند و با دستوراتِ رئیس کنار بیاید... آنگاه قانونِ دستمزدها هم کار میکند.
اما وقتی نورِ آگاهی به آن کارگر-سیبزمینی روح دمید و به زندهگی بازَش گرداند، آنگاه اوضاع عوض میشود. وقتی کارگر به جایِ پذیرشِ جبرِ سرنوشت، به جایِ سکون و رکود، و به جایِ کنارهگیری و انفعال به ارزشِ خود به عنوانِ انسان آگاه شد، و روحیهیِ طغیان سرتاسرِ وجودَش را فراگرفت؛ وقتی پراِنرژی، بااِراده و فعال به راه افتاد؛ وقتی به جایِ گذرِ بیتفاوت از کنارِ همکارانش با آنان ارتباط برقرار کرد و آنها هم پاسخش را دادند؛ وقتی دستهیِ کارگران به زندهگی در آمد... آنگاه، و به محض جریانِ این روح است که تعادلِ مضحکِ موردِ ادعایِ قانونِ دستمزدها شکسته خواهد شد.
عاملی جدید: ارادهیِ کارگر!
عاملِ جدیدی در بازارِ کار پیدا شده: ارادهیِ کارگر! این عامل در قیمتگذارییِ سیبزمینی و غله وجود ندارد، ولی در تعیینِ دستمزدها اثرگذار میشود؛ تأثیرَش، ممکن است با توجه به میزانِ مقاومتِ نیرویِ کار، که نتیجهیِ همآهنگییِ ارادههایِ فردییِ کارگرانِ گردآمده در اتحادیه است، کم یا زیاد باشد؛ ولی قوی یا ضعیف، به هررو هیچ جایی برایِ انکارِ وجودَش باقی نمانده.
این عاملِ جدید، همبستگییِ کارگران، در برابرِ ارادهیِ سرمایهداران میایستد و ثابت میکند که میتواند پیشِ آنان سر خم نکرد. نابرابرییِ دو رقیب (که وقتی استثمارگر با کارگری تنها روبرو باشد انکارناپذیر است)، با محکمترشدنِ اتحادِ میانِ کارگران، کمتر و کمتر میشود. از آن پس، مقاومتِ پرولترها به پدیدهیی روزمره بدل میشود، و نزاع میانِ کارگر و سرمایه، تسریع شده، شدت میگیرد. اینطور نیست که کارگران همیشه از مبارزاتِ جزئی پیروز به در آیند؛ ولی حتی اگر شکست خورند، باز سود کرده اند: همین مقاومت، به خودییِ خود، تا حدِ زیادی جلویِ زیادهخواهیهایِ بیشترِ کارفرما را میگیرد، و حتی ممکن است در جریانِ مبارزه، او را به پذیرشِ برخی خواستههایِ دیگرِ کارگران نیز وادار کرده باشد. اعتقادِ سندیکالیسم به همبستگییِ عمومی اینجا است که خود را نشان میدهد: نتیجهیِ مبارزه، برایِ برادرانِ کمتر آگاهی که واردِ مبارزه نشده اند هم سودآور است، و مقاومتکنندهگان نیز از لذتِ اخلاقییِ مبارزه برایِ رفاهِ همهگان (و نه صرفاً خودِشان) برخوردار میشوند.
نظریهپردازانِ «قانونِ آهنین» بهخوبی از اثرگذارییِ اتحادِ کارگران در افزایشِ دستمزدها مطلع بوده اند. واقعیتها چنان ملموس اند که انکارِ جدییشان بسیار دشوار مینماید. اما آنها ادعا میکنند که در کنارِ افزایشِ دستمزدها، افزایشی هم در هزینهیِ زندهگی پدید میآید؛ و درنتیجه، قدرتِ خریدِ کارگر ثابت مانده، سودی از این افزایشِ دستمزد بدو نمیرسد.
البته در بعضی موارد میتوان چنین بیاثرسازییی را مشاهده کرد، ولی تناسبِ افزایشِ هزینهیِ زندهگی با افزایشِ دستمزدها چنان ثابت و عمومی نیست که بتوان اصلِ کلی پنداشتش. بهعلاوه، در بیشترِ مواردِ چنینی، اتفاقِ رخداده نشاندهندهیِ آن است که کارگر، با وجودِ مبارزهیِ مناسب در بخشِ تولیدی، از ظرفیتهایِ مبارزاتییِ خود به عنوانِ مصرفکننده در بازارِ کالا بهخوبی استفاده نکرده است. معمولاً انفعالِ مصرفکننده در برابرِ بازرگان، مستأجر در برابرِ صاحبخانه و مانندِ آن است که اجازه میدهد تاجران، صاحبخانه گان و دیگران، از توانایییِ افزودهیِ کارگران در پرداخت سؤِاستفاده کرده، قیمتها را هراندازه میخواهند افزایش دهند.
علاوه بر همهیِ این بحث ها، مشاهداتِ مستقیمِ ما هم رابطهیِ مفروط میانِ افزایشِ دستمزدها و هزینهها را رد میکند. کافی است به کشورهایی توجه کنیم که ساعتِ کار کمتر و دستمزدها بیشتر است : زندگی در آنها بسیار آسانتر و آزادتر از کشورهایی است که ساعتهایِ کار زیاد و دستمزدها کم هستند.
دستمزدها و هزینهیِ زندگی
زمانِ کار، در انگلستان، ایالاتِ متحده و استرالیا، معمولاً هشت و بیشینه نه ساعت به طول میانجامد، و آخرِهفتهها هم کار تعطیل است. با این وجود، دستمزدِ پرداختی در این کشورها، به نسبتِ دستمزدهایِ پرداختی در کشورِ ما [فرانسه] بیشتر و زندگی در آنها آسانتر است. در این کشورها، کارگر، با کارِ ششروزه، و حتی بهتر، پنج روز و نیمه (به خاطرِ رسمِ تعطیلییِ کار در ظهرِ شنبه)، دستمزدِ کافی برایِ زندهگییِ هفتروزِ هفتهئَش را به دست میآورد. علاوه بر این، تقریباً در همهیِ موارد، هزینههایِ اولیهیِ زندگی، ارزانتر از فرانسه و یا لااقل در قیاس با دستمزدها برآوردنی است. (۱) [1]
چنین مشاهداتی «قانونِ آهنین» را باطل میسازند. بخصوص که به هیچ وجه هم نمیتوان گفت دستمزدهایِ بالایِ آن کشورها، صرفاً به خاطرِ کمبودِ نیرویِ کار ایجاد شده اند. هر سهیِ کشورهایِ ایالاتِ متحده، استرالیا و انگلستان، از نرخهایِ بالایِ بیکاری رنج میبرند. بنابراین روشن است که اگر شرایطِ کاری در این کشورها بهبود یافته، این به خاطرِ اثرگذارییِ عاملی جز کمی یا زیادییِ نیرویِ کار است : این بهبود نتیجهیِ ارادهیِ کارگران است! چنین شرایطِ بهبودیافتهیی نتیجهیِ تلاشهایِ کارگران، و تصمیمِ آنها به سرباززدن از زندهگییِ محدود و گیاهی است؛ آنها در مبارزهیی علیهِ سرمایه برنده شده اند. البته این نبردِ اقتصادی، هرقدر خشن هم که بوده باشد، هیچگاه کارَش به وضعیتِ انقلابی نکشیده است.
حتی میتوانیم بررسییِ این جوامع که ساعتِ کارِ کمتر و دستمزدِ بالاتری دارند را رها کرده، به مناطقِ دهقاننشینِ کشورِ خود بپردازیم. گروهی از صاحبانِ صنایع، مطمئن از یافتنِ جمعیتِ بیتفاوت و تسلیمپذیر، این مناطق را برایِ احداثِ کارخانههایِ خود انتخاب کرده اند. اینجا پدیدهیِ معکوسی را مشاهده میکنیم: دستمزدها بسیار پایین و شرایطِ کار خیلی بد و گاه غیرِ قابلِ تحمل اند. دلیل این است که هنگامِ سستییِ ارادهیِ کارگران، تنها فشار و ارادهیِ سرمایهدار است که شرایطِ کاری را تعیین میکند. کارگرِ بیتفاوت و ناآگاه نسبت به تواناییها و ظرفیتهایِ خود، به موقعیتِ یک «کالا» تنزل کرده، شکارِ قانونِ مذکورِ دستمزدها میشود. اما اگر جرقهیِ انقلاب این قربانیانِ استثمار را به حیات برگرداند وضعیت دگرگون خواهد شد! تودههایِ پرولتر، که تاکنون گردُغبارِ انسانیت بوده اند، باید در قطعاتِ اتحادیههایِ صنفی به هم فشرده شوند، و آنگاه، فشارِ رؤسا، پاسخی درخور خواهد گرفت. البته ممکن است درآغاز مقاومت به قدرِ کافی قوی نباشد، ولی با گذشتِ زمان، و افزایشِ آگاهی و ارادهیِ کارگرانِ سازمانیافته، قدرتِ این پاسخ هم افزایش خواهد یافت.
پس در روشنایییِ واقعیتها و تجربه دیدیم که این «قانونِ آهنینِ دستمزدها» چهقدر متوهمانه و نادرست است. فقط دربارهیِ آهن معتبر است! اینطور نیست؟
مایهیِ تأسف است که طرحِ این قانونِ تقدیرگر در میانِ کارگران، نتایجی بسیار جدیتر از صرفِ پذیرشِ حکمی نادرست را در پی داشته. چه کسی میتواند تعدادِ کسانی که به خاطرِ آن نومید و منفعل شده اند را بشمارد؟ مدتها است طبقهیِ کارگر سرَش را بر این بالشِ دروغین گذاشته و چرت زده. عجیب نیست: نظریهیی که تلاش را عبث شماره تخمِ بیعملی میکارد. وقتی ادعایِ بیموردییِ عمل، بیهودهگییِ مبارزه و ناممکنییِ پیشرفت طرح شد، هر انگیزهیی برایِ انقلاب میمیرد. وقتی تلاش ناسودمند شناسانده شد، وقتی فرد فکر کرد هر کاری کند محکوم به شکست است، دیگر برایِ چه مبارزه کند؟ اگر نتیجهیِ مبارزه، شکستِ قطعی (بدونِ حتی کوچکترین امیدِ موفقیت) است، آیا آرامماندن و تسلیمشدن عاقلانهتر نیست؟
و این تفکرِ حاکم بود! طبقهیِ کارگر، کالامانند خود را در اختیارِ بورژواها گذاشته بود. وقتی فشارِ شرایط آغاز مبارزهیی را به کارگران تحمیل میکرد، آنان از کاری که میکردند ناخوشنود بودند: اعتراض را کاری ناپسند میدانستند که برایِ گذرانِ زندگی ی ناگزیر از پذیرشش شده اند و همین باعث میشود که هیچ پیشرفتی حاصل نشود، و همچنان اسیرِ آن قانون بمانند.
http://khushe.ir/maghale/
--------------------------------------------------------------------------------
[1]
زیرنویسها
۱. بسیاری مردم، وقتی دربارهیِ آن کشورها صحبت میشود، فوراً این عبارت که آنجا «زندگی گران است» را قرقره میکنند، و حتی کوچکترین نیز تردیدی به خود راه دهند. واقعیت این است که اجناسِ لوکس، در آن کشورها، بسیار گران اند، بنابراین زندگی قشرهایِ بالا بسیار «گران» است. ولی از سویِ دیگر، امکاناتِ اولیهیِ زندگی بسیار دردسترس اند. بهعلاوه، مگر اینطور نیست که ما، به عنوانِ مثال، از ایالاتِ متحده، میوه، کنسرو و محصولاتِ تولیدییِ دیگری میخریم و این محصولات (با وجودِ همهیِ هزینههایِ افزودهیِ حملُنقل و گمرک) میتوانند در بازار با اجناسِ مشابهِ تولیدِ خودِمان رقابت کنند؟ بنابراین واضح است که قیمتِ اجناس در ایالاتِ متحده نمیتواند گرانتر از اینجا باشد... میتوان مثالهایِ تأییدکنندهیِ بسیارِ دیگری هم آورد، ولی خطوطِ محدودِ دفترچه فرصت نمیدهند.
گردآوری از سارا نبوی
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen