چهار شنبه 2 ژوئيه 2003
بخشِ چهارُم از مقالهیِ عملِ مستقیم
ضرورتِ تلاش
صحبت از ضرورتِ مبارزه آنقدر همهجایی شده، که ممکن است طرحش در اینجا مسخره و متناقض به نظر رسد.
حقیقتاً اگر عمل را کنار بگذاریم، مگر چیزی جز سکون، بیفکری و پذیرشِ منفعلانهیِ بردهگی هم در دنیا باقی میماند؟ انسانها، به هنگامِ سستی و بیعملی، به وضعیتِ چارپایانِ گوشتییِ سنگینوزن تنزل میکنند؛ به بردههایِ گرفتارآمده در رنج و نومیدی بدل میشوند؛ توانِ اندیشیدن را از کف میدهند، نگاهِشان بسته میشود، نه میتوانند آینده را تصور کنند و نه میتوانند هیچ شانسی برایِ بهبودِ وضعِشان بیابند.
اما عمل معجزه میکند! از سستیشان در آمده، به راه میاُفتند، مغزِ خرفتشدهیِشان دوباره به کار میاُفتد، و نیرویی گرمابخش، ازدرون دیگرگونِشان میسازد.
عمل عصارهیِ زندهگی است ... صریحتر و سادهتر بگوییم، خودِ زندهگی است ... عملکردن زندهبودن است!
معجزهیِ آشوب
اما این کافی نیست! هنوز باید رویِ این موضوع کار شده، ارزشِ تلاش نشان داده شود، چه آموزشهایِ انحرافییِ فراوانی مغزِ نسلهایِ پیشین را شستُشو داده، اندیشههایی ضعیف و نادرست به آنها تحمیل کرده است. ادعایِ بیهودهگییِ تلاش را به مقامِ نظریهیی علمی ترفیع داده اند. میگویند نیازی به انقلاب نیست، همهیِ خواستههایِمان در طولِ روندی تغییرناپذیر برآورده خواهد شد. میگویند اوضاع چنان پیش خواهد رفت که نهادهایِ جامعهیِ سرمایهداری به نقطهیِ بحرانی برسند، آنگاه سیستمِ موجود خودبهخود ترکیده محو میشود! و با این حرف، نتیجه میگیرند که تلاشهایِ فرد در حوزهیِ اقتصاد، تأثیری بر این روند ندارد، و مبارزهاش بر علیهِ محدودیتها هم هیچ سودی به دست نمیدهد. بدینترتیب تنها یک کار میماند که فایدهیی برایش متصور شوند: اینکه مبارزان خود را به داخلِ پارلمانِ بورژوایی رسانده، منتظر بمانند تا در وقتِ مناسب، قانونِ مناسبی را به تصویب رسانند.
فکر میکردیم وقت زمانش برسد، این اتفاق به طورِ خودکار و گریزناپذیر رخ خواهد داد ... تجمعِ سرمایه، که مطابقِ قوانینِ تولیدِ سرمایهداری گریزناپذیر است؛ و در اثرِ آن، تعدادِ صاحبکاران و سرمایهداران مدام کمتر میشود ... پس روزی خواهد رسید که نمایندهگانِ منتخبِ مردم، که به یارییِ دموکراسی به مجلس راه یافته اند، بتوانند با استفاده از امکاناتِ قانون، حکمِ سلبِ مالکیت از این تعدادِ محدودِ بارونهایِ سرمایهدار را به اجرا بگذارند.
این انتظارِ منفعلانه برایِ رسیدنِ مسیح-انقلاب چه توهمهایِ احمقانه و خطرناکی که در خود نهفته ندارد! گرفتنِ قدرتِ سیاسی با این روش چند سال یا سده به طول خواهد انجامید؟ و حتی پس از آن، به فرضِ اینکه قدرتِ سیاسی هم به دست آمد، آیا آنوقت تعدادِ سرمایهداران واقعاً به اندازهیِ کافی کم خواهد بود؟ حتی به فرضِ اینکه تراستها با توسعهیِ روزاَفزون خردهبورژوازی را ببلعند، آیا این به معنییِ پیوستنِ خردهبورژواهایِ سابقه به صفِ پرولتاریا خواهد بود؟ آیا آنان نخواهند توانست جایی در تراستها برایِ خود باز کنند؟ آیا اصلاً تعدادِ افرادی که بدونِ تولید زندهگی میکنند میتواند کمتر از چیزی که امروز هست بشود؟ اگر پاسخِ همهیِ اینها مثبت باشد، باز، آیا این سودبرندهگانِ جامعهیِ قدیم، حاضر خواهند بود بدونِ راهاَنداختنِ نبردی مهلک تسلیمِ احکامِ قانونییِ پارلمان شوند؟
اگر آنطور فکر کنیم، طبقهیِ کار، تا پیش از رخدادنِ همهیِ این ناممکنها ضعیف و سردرگم خواهد ماند. آیا کارگران باید دوباره این اشتباه را تکرار کنند؟ آیا باید همینطور مسحورِ این امیدِ واهی بمانند، که بدونِ هیچ تلاشِ مستقیمی از جانبِ خود، انقلابی به پا شود و همهیِ ناداشتهها را در اختیارِشان گذارد؟
قانونِ بهاصطلاح آهنین
ولی به همینجا هم بسنده نمیکنند؛ حتی اگر گولِ این ایمانِ مسیحمانند به انقلاب را بخوریم، بازهم برایِ هرچهبیشتر خنثیکردنِمان، و هرچه قانعتر کردنِمان به اینکه نمیشود کاری کرد و راهِ نجاتی نیست، و برایِ اینکه هرچه عمیقتر در مردابِ بیعملی و انفعال فرو رویم، «قانونِ آهنینِ دستمزدها» را هم طرح میکنند. میگویند که بنا بر این قانونِ بیرحم (که عمدتاً دستآوردِ کارهایِ فردیناند لاسال است)، در جامعهیِ امروزین، هر تلاش و عملی، اتلافِ وقت و بینتیجه است، چراکه واکنشِ خودکارِ ساختِ اقتصادییِ موجود، خطِ فقر را چنان تنظیم میکند، که پرولتاریا نتواند از آن بگذرد.
این قانونِ آهنین (که به یکی از اصولِ زیربنایییِ سوسیالیسم نیز بدل شده) بیان میکند که «مطابقِ قاعدهیی کلی، میانگینِ حقوق نباید از کمینهیِ نیازِ کارگر به بقا بیشتر باشد». و گفته میشود که «این، تنها اثرِ فشارِ سرمایه است، که ممکن است این میزان را حتی به زیرِ کمینهیِ موردِ نیاز برایِ معاشِ کارگران نیز براند... تنها عاملی که میزانِ دستمزدها را تعیین میکند، کمی و زیادییِ تعدادِ بیکاران در مقایسه با کارگرانِ موجود است...»
و برایِ ارائهیِ شاهدی از کارکردِ این قانونِ بیرحم، کارگران را با کالایی بیجان و بیارزش مقایسه میکنند: اگر مقدارِ زیادی سیبزمینی در بازار باشد، فروشندهگان ناچار میشوند ارزان بفروشندِشان؛ ولی اگر میزانِ سیبزمینیهایِ موجود در بازار کم شود، قیمتها بالا میرود... دربارهیِ کارگران نیز همینطور است، حقوقِ آنان، بسته به کمآمدن یا وفورِشان نوسان میکند!
هیچ موردی بر علیهِ نتیجهیِ این استدلالِ پوچ مشاهده نشده بود: بنابراین قانونِ دستمزدها را میشد درست تلقی کرد ... البته تاوقتی که کارگران خود را همتراز و همارزشِ کالایی پست همچون سیبزمینی بدانند! تاوقتی که کارگر مثلِ یک گونی سیبزمینی منفعل و راکد باشد و نوساناتِ دستمزدها در بازار را تحمل کند ... تازمانی که پشتِ خود را خم کند و با دستوراتِ رئیس کنار بیآید... آنگاه قانونِ دستمزدها هم کار میکند.
اما وقتی نورِ آگاهی به آن کارگر-سیبزمینی روح دمید و به زندهگی بازَش گرداند، آنگاه اوضاع عوض میشود. وقتی کارگر به جایِ پذیرشِ جبرِ سرنوشت، به جایِ سکون و رکود، و به جایِ کنارهگیری و انفعال به ارزشِ خود به عنوانِ انسان آگاه شد، و روحیهیِ طغیان سرتاسرِ وجودَش را فراگرفت؛ وقتی پراِنرژی، بااِراده و فعال به راه افتاد؛ وقتی به جایِ گذرِ بیتفاوت از کنارِ همکارانش با آنان ارتباط برقرار کرد و آنها هم پاسخش را دادند؛ وقتی دستهیِ کارگران به زندهگی در آمد... آنگاه، و به محض جریانِ این روح است که تعادلِ مضحکِ موردِ ادعایِ قانونِ دستمزدها شکسته خواهد شد.
http://khushe.ir/maghale/
گرد آوری از سارا نبوی
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen